کنون که سایه شمس الشموس بر سر ماست......سزد که بر سر خورشید سایه اندازیم خبر حضرت رضا علیه السلام از شهادت خویش
حضرت امام رضا علیه السلام ولایتعهدی را قبول نمیکرد و مکرر میفرمود:«این عهد و بیعت ناتمام خواهد ماند.»
روزی مأمون به او گفت:«خوب است شما به عراق بروید و من جانشین شما در خراسان باشم.»
امام لبخندی زد و فرمود:«نه، به جان خودم قسم من در همین جا اقامتی کوتاه دارم و پیش از اینکه از اینجا بیرون نمیروم مگر اینکه مرگ مرا در مییابد.»
یا در عهدنامهای که امام به خط خود نوشت، مرقوم داشت که علم جامعه و جفر دلالت دارد بر اینکه این امر به سرانجام نخواهد رسید.»
یا گاهی که مأمون مینشست و از امامت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام سخن میگفت، امام به اصحاب خاص خود میفرمود:«از این سخنها گول نخورید. به خدا قسم خود مأمون میکشد ولی من باید صبر کنم تا هنگام فرمان الهی برسد.»
منابع:
بحار الانوار، ج 49، ص 145، ح 22. از غیبت شیخ، ص 52.
بحار الانوار، ج 49، ص 153.
بحار الانوار، ج 49، ص 189، ح 1. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 184- 185. (از: دانشنامه رشد)
خبر امام صادق از شهادت امام رضا علیهماالسلام
حضرت صادق علیه السلام فرمود:«از پسر من، موسی، پسری به دنیا خواهد آمد که نامش نام علی علیه السلام است. او در سرزمین طوس در خراسان با زهر شهید میشود و در غربت دفن میگردد. هر کس حق او را بشناسد و زیارتش کند، خداوند به او پاداش کسانی را که قبل از فتح مکه انفاق کردهاند و جهاد نمودهاند عطا میفرماید.»
منابع:بحار الانوار، ج 49، ص 286، ح 10. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 255.
امام علی و پیشگویی شهادت امام رضا علیهماالسلام
نعمان بن سعد روایت میکند که روزی امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود:«بهزودی یکی از فرزندان من در سرزمین خراسان مظلومانه مسموم میشود. نام او نام من و نام پدرش نام موسی بن عمران علیه السلام است. آگاه باشید که هر کس او را در غربتش زیارت کند، خداوند گناهان گذشته و آینده او را میبخشد، هرچند به تعداد ستارگان، قطرههای باران و برگ درختان باشد.»
منابع:بحار الانوار، ج 49، ص 284، ح 11. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 258- 259.
پیامبر اکرم (ص) و پیشگویی شهادت حضرت رضا علیه السلام
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:«بهزودی پارهی تن من در سرزمین خراسان مدفون خواهد شد. هر مؤمنی او را زیارت کند، خدای عزّوجل بهشت را بر او واجب میکند و آتش جهنم را بر بدنش حرام میگرداند.»
منابع: بحار الانوار، ج 49، ص 284، ح 3. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 255.
شهادت امام رضا علیه السلام از زبان اباصلت هروی
خبر از شهادت خویش به اباصلت
اباصلت هروی می گوید:
من در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم. به من فرمود:« ای اباصلت! داخل این قبّه ای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور.»
من رفتم و خاک ها را آوردم.
امام خاکها را بویید و فرمود:« میخواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولی در آنجا سنگی ظاهر می شود که اگر همه کلنگهای خراسان را بیاورند، نمی توانند آن را بکَنند.» و این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود.
بعد وقتی خاک پیش روی هارون یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود:« این خاک، جایگاه قبر من است. ای اباصلت، وقتی قبر من ظاهر شد، رطوبتی پیدا می شود. من دعایی به تو تعلیم می کنم. آن را بخوان. قبر پر از آب می شود. در آن آب ماهی های کوچکی ظاهر می شوند. این نان را که به تو می دهم برای آنها خرد کن. آنها نان را می خورند. سپس ماهی بزرگی ظاهر می شود و تمام آن ماهی های کوچک را می بلعد و بعد غایب می شود. در آن هنگام دست خود را روی آب بگذار و این دعا را که به تو میآموزم بخوان. همهی آبها فرو می روند. همهی این کارها را در حضور مأمون انجام ده.»
سپس فرمود:« ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار می روم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.»
مسموم شدن امام با انگور
فردا صبح، امام در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتی مأمون غلامش را فرستاد که امام را نزد او ببرد. امام به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم. در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود. خود مأمون خوشه ای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود.
با دیدن امام، برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام تعارف کرد و گفت:« من از این انگور بهتر ندیده ام.»
امام فرمود:« چه بسا انگورهای بهشتی بهتر باشد.»
مأمون گفت:« از این انگور میل کنید.»
امام فرمود:« مرا معذور بدار.»
مأمون گفت:« هیچ چاره ای ندارید. مگر می خواهید ما را متهم کنید؟ نه. حتماً بخورید.» سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام داد.
امام سه دانه خورد و بقیه اش را زمین گذاشت و فوراً برخاست.
مأمون پرسید:« کجا می روید؟»
فرمود:« همان جا که مرا فرستادی.»
سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود:« در را ببند.»
سپس در بستر افتاد.
حضور امام جواد بر بالین پدر در لحظه شهادت
من در وسط خانه محزون و ناراحت ایستاده بودم که ناگهان دیدم جوانی بسیار زیبا پیش رویم ایستاده که شبیه ترین کس به حضرت رضا علیه السلام است.
جلو رفتم و عرض کردم:« از کجا داخل شدید؟ درها که بسته بود.»
فرمود:« آن کس که مرا از مدینه تا اینجا آورد، از در بسته هم وارد کرد.»
پرسیدم:« شما کیستید؟»
فرمود:« من حجّت خدا بر تو هستم، ای اباصلت! من محمد بن علی الجواد هستم.»
سپس به طرف پدر گرامیش رفت و فرمود:« تو هم داخل شو!»
تا چشم مبارک حضرت رضا علیه السلام به فرزندش افتاد، او را در آغوش کشید و پیشانیاش را بوسید.
حضرت جواد علیه السلام خود را روی بدن امام رضا انداخت و او را بوسید. سپس آهسته شروع کردند به گفتگو که من چیزی نشنیدم. اسراری بین آن پدر و پسر گذشت تا زمانی که روح ملکوتی امام رضا علیه السلام به عالم قدس پر کشید.
تغسیل امام به دست امام جواد علیه السلام
امام جواد علیه السلام فرمود: ای اباصلت! برو از داخل آن تخت و لوازم غسل و آب را بیاور.»
گفتم:« آنجا چنین وسایلی نیست.»
فرمود:« هر چه می گویم، بکن!»
من داخل خزانه شدم و دیدم بله، همه چیز هست. آنها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل امام کمک کنم.
حضرت جواد فرمود:« ای اباصلت! کنار برو. کسی که به من کمک می کند غیر از توست.» سپس پدر عزیزش را غسل داد. بعد فرمود:« داخل خزانه زنبیلی است که در آن کفن و حنوط است. آنها را بیاور.»
من رفتم و زنبیلی دیدم که تا به حال ندیده بودم. کفن و حنوط کافور را آوردم.
حضرت جواد پدرش را کفن کرد و نماز خواند و باز فرمود:« تابوت را بیاور.»
عرض کردم:« از نجاری؟»
فرمود:« در خزانه تابوت هست.»
داخل شدم. دیدم تابوتی آماده است. آن را آوردم.
امام جواد، پدرش را داخل تابوت گذاشت و سپس به نماز ایستاد.
پرواز تابوت به سوی آسمان
هنوز نمازش تمام نشده بود که ناگهان دیدم سقف شکافته شد و تابوت از آن شکاف به طرف آسمان رفت. گفتم:« یا ابن رسول الله! الان مأمون می آید و می گوید بدن مبارک حضرت رضا چه شد؟»
فرمود:« آرام باش! آن بدن مطهّر به زودی برمی گردد. ای اباصلت! هیچ پیامبری در شرق عالم نمی میرد، مگر آنکه خداوند ارواح و اجساد او و وصیاش را به هم ملحق فرماید، حتی اگر وصیّ اش در غرب عالم بمیرد.»
در این هنگام دوباره سقف شکافته شد و تابوت به زمین نشست.
سپس حضرت جواد، بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعیت اولیّه خود در بستر قرار داد. گویی نه غسل داده و نه کفن شده بود. بعد فرمود:« ای اباصلت! برخیز و در را برای مأمون باز کن.»
مأمون در کنار پیکر مطهر امام
ناگهان مأمون به همراه غلامانش با چشمی گریان و گریبانی چاک کرده داخل شد. همان طور که بر سر خود می زد، کنار سر مطهّر حضرت رضا علیه السلام نشست و دستور تجهیز و دفن امام را صادر کرد.
تمام آنچه را که امام رضا به من فرموده بود، به وقوع پیوست. مأمون می گفت:« ما همیشه از حضرت رضا در زنده بودنش کرامات زیادی می دیدیم. حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان میدهد.»
وزیر مأمون به او گفت:« فهمیدید حضرت رضا به شما چه نشان داد؟»
مأمون گفت:« نه.»
گفت:« او با نشان دادن این ماهیهای کوچک و آن ماهی بزرگ می خواهد بگوید سلطنت شما بنی عباس با تمام کثرت و درازیِ مدت، مانند این ماهی های کوچک است که وقتی اجل شما رسید، خداوند مردی از ما اهل بیت را به شما مسلّط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد.»
مأمون گفت:« راست گفتی.»
بعد مأمون به من گفت:« آن چه دعایی بود که خواندی؟»
گفتم:« به خدا قسم، همان ساعت فراموش کردم.» واقعاً هم فراموش کرده بودم.
آزادی اباصلت از زندان به دست مبارک امام رضا علیه السلام
ولی مأمون مرا حبس کرد و تا یک سال در زندان بودم. دیگر دلم به تنگ آمده بود. یک شب تا صبح دعا کردم و خدا را به حق محمد و آل محمد خواندم که ناگاه حضرت جواد علیه السلام داخل زندان شد و فرمود:« ای اباصلت، دلتنگ شده ای؟»
گفتم:« به خدا قسم، آری.»
فرمود:« بلند شو!» زنجیر را باز کرد و مرا از زندان خارج فرمود. محافظین مرا میدیدند ولی نمیتوانستند چیزی بگویند.
فرمود:« برو در امان خدا که دیگر دست مأمون به تو نخواهد رسید.»
و تا کنون من دیگر مأمون را ندیده ام.
منابع:بحار الانوار، ج 49، ص 300، ح 10. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 242.(از:سایت دانشنامه رشد)
یاران ایرانی امام رضا(ع)
آغاز
سابقة تشیع در میان ایرانیان به دوران رسول اعظم الهی می رسد. با آنکه دوران پیشوایان پاک شیعه به لحاظ حاکمیت دشمنان کینه توز اسلام و اهل بیت:از سیاه ترین بسترهای تاریخ تشیع به شمار می اید. اما بهره های علمی و معنوی ایرانیان از رهبران معصوم و یاری آنان در مآخذ تاریخی چشمگیر است. این ریشة اعتقادی که برگرفته از حس حق جویی و آزاد منشی ایرانی است، چنان استقبالی[1] را از امام رضا علیه السلام در شهر های ایرانی به نمایش گذاشته است. که در بستر تاریخ به عنوان یک سند افتخار جاویدان خواهد ماند. وصف یاران ایرانی امام رضا و حتی آوردن نام همة آنان در یک نوشتار دشوار است. از این رو در این نوشته به معرفی آن دسته از یاران ایرانی حضرت امام رضا علیه السلام که آغاز نامشان با حرف الف باشد، به گونه ای کوتاه بسنده می شود.
کیفیت برگزاری نماز عید قربان توسط امام رضا علیه السلام در زمان ولایت عهدی
حضرت رضا علیه السلام در مرو، و ولیعهد بودند، آن ولیعهدی اجباری که همه میدانیم مأمون بالاجبار حضرت را وادار (به پذیرش آن) کرد و حضرت هم آخر با این شرط قبول کردند که عملا دست به هیچ کاری نزنند چون شرایط، آن طوری که حضرت میخواستند عمل بکنند فراهم نبود، اگر هم میخواستند آن طوری که شرایط فراهم بود کار بکنند، جز اینکه جزء عمله واکله مأمون قرار بگیرند چیز دیگری نبود. این سیاست حضرت، مأمون را از نتیجهای که میخواست بگیرد که از حیثیت حضرت رضا استفاده بکند، قهرا محروم کرد یعنی سیاست مأمون با این کار خنثی میشد.
میدیدند علی بن موسی الرضا ( ع ) ولیعهد هست ولی در هیچ کاری مداخله نمیکند. این خودش عملا اعتراض و صحه نگذاشتن روی کارهای مأمون بود. روز عید اضحی ( عید قربان ) پیش آمد. مأمون فرستاد خدمت حضرت که خواهش میکنم نماز عید را شما بجای من بروید شرکت کنید. حضرت فرمود: من شرط کردهام که در هیچ کاری مداخله نکنم و مداخله نمیکنم. گفت: نه، این نماز است و عبادت، و به علاوه این مداخله نکردن شما سر و صدای مردم را نسبت به من درآورده است. مردم میگویند چرا علی بن موسی الرضا در هیچ کاری مداخله نمیکند؟! درست است که شما شرط کردهاید، ولی این یک نماز بیشتر نیست. همین قدر بروید که دیگر مردم خیلی به ما حرف نزنند. فرمود: بسیار خوب، من میروم اما به آن سنتی رفتار میکنم که جدم رفتار میکرد، یعنی به سنت اسلامی که جدم عمل کرد عمل میکنم نه به این سنتهایی که امروز رایج است. گفتند در این جهت مختارید. اعلام شد که نماز عید قربان را علی بن موسی الرضا ( ع ) میخواند.
حالا حدود صد و پنجاه سال بود - از زمان معاویه تا زمان مأمون - که معمول شده بود خلفا با جلال و شکوه و جبروت بیرون بیایند. مردم هم بی خبر، گفتند لابد ولیعهد هم با همان جلال و جبروتهای معمول بیرون میآید. رؤسای سپاه، اعیان و اکابر لشگری و کشوری بنی العباس که حکم شاهزادههای آن وقت را داشتند همه آمدند در خانه حضرت که با ایشان بیایند به نماز. اما به رسم سابق، اسبهای خود را زین و یراق کرده و گردنبندهای طلا و نقره به گردن آنها بسته بودند، خودشان چکمههای مخصوص بپا کرده و مسلح شده بودند، شمشیرهای مرصع به کمر بسته بودند با یک جلال و جبروت عجیبی. ولی حضرت قبلا فرموده بود من میخواهم مثل جدم بیرون بیایم. در داخل منزل که بودند به عدهای از کسانشان فرمودند: اینطور که من میگویم رفتار کنید. وضو گرفتند و آماده شدند. حضرت خیلی ساده پاها را برهنه کرد و ضامنهای کمر را بالا زد، عصا را به دست گرفت و ذکرگویان حرکت کرد: «الله اکبر الله اکبر الله اکبر علی ما هدینا و له الشکر علی ما اولینا؛ خدا را به بزرگی می ستائیم که ما را هدایت کرد و او را سپاس میگزاریم که به ما نعمت عنایت کرد». اطرافیان هم با حضرت همصدا شدند. همه منتظر بودند. در که باز شد یکوقت دیدند امام با آن هیئت آمدند بیرون: الله اکبر. جمعیت بی اختیار گفت: الله اکبر. از اسبها پیاده شدند و آنها را رها کردند و لباسها را کندند. چکمهها را طوری بسته بودند که از پاها بیرون نمیآمد. نوشتهاند خوشبختترین افراد، کسی بود که یک چاقو پیدا میکرد که چکمهها را پاره کند بیندازد دور. اشکها جاری شد. تا حالا انتظار داشتند امام با جلال و جبروت مادی و دنیایی و زر و زیور و اسب و شمشیر بیرون بیایند، برعکس، جلال و جبروت معنوی جایش را گرفت. اینها هم فریاد کشیدند: الله اکبر. مردم دیگر هم فریاد کشیدند: الله اکبر. زنها و بچهها روی پشت بامها جمع شده بودند که جلال ولیعهدی را ببینند. یک وقت دیدند اوضاع طور دیگر است.
نوشتهاند یکمرتبه تمام شهر مرو فریاد الله اکبر شد و صدای ضجه و گریه در شهر بلند شد. جلال، چند برابر شد اما در سادگی و معنویت. راه افتادند به طرف مصلی. ( چون نماز عمومی است مستحب است زیر آسمان خوانده شود ). چنان جمعیت هجوم آورد و چنان ابراز احساسات میکردند که گوئی زمین و آسمان میلرزد. جاسوسهای مأمون به او خبر دادند که قضیه از این قرار است، اگر این نماز را امروز علی بن موسی الرضا بخواند تو دیگر مالک چیزی نیستی. اگر از همانجا به مردم بگوید برویم سراغ مأمون، همان لشکریان خودت به سراغت خواهند آمد و تکهتکهات خواهند کرد. هنوز که کار به آنجا نکشیده جلویش را بگیر. این بود که آمدند نزد حضرت و به عنوان التماس و خواهش که شما خسته و ناراحت میشوید و خلیفه گفته من راضی نیستم، مانع ایشان شدند. فرمود من که اول گفتم که من اگر بخواهم بیایم، آن طریق بیرون می آیم که جدم بیرون میآمد. جدم اینطور میآمد.
نظرات شما عزیزان: